جدول جو
جدول جو

معنی دور افتادن - جستجوی لغت در جدول جو

دور افتادن
(تَ دَ دَ)
فاصله گزیدن. جدا شدن، جداماندن. دور ماندن. (یادداشت مؤلف). فاصله پیدا کردن:
که مرد دلیر است و بادستگاه
مبادا که دور افتی از تاج و گاه.
فردوسی.
به هرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
سنایی.
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران.
سعدی.
به چشم نیک نگه کرده ام ترا همه عمر
چرا چو چشمم افتاده ام ز روی تو دور.
سعدی.
- دور افتادن از مقصود یا مطلب، بحث اصلی را کنار گذاشتن و به حاشیه پرداختن. خارج از موضوع بحث کردن. کنایه از بیراهه رفتن و گمراه شدن است در بحث و یا امری و درک نکردن حقیقت آن. (از یادداشت مؤلف). از اصل به فرع کشانیده شدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کار افتادن
تصویر کار افتادن
کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در افتادن
تصویر در افتادن
با کسی جنگ و جدال کردن، کشمکش کردن، ستیزه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور افتادن
تصویر ور افتادن
برافتادن، منسوخ شدن، از مد افتادن، از بین رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ یِ دَ پُ بَ تَ)
پخش شدن خبر. منتشر گشتن خبر. انتشار یافتن خبر. پراکنده شدن خبر ’:... به ارجان خبر افتاد که علی تکین گذشته شد’. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ وِ کَ دَ)
نکو افتادن. موافق افتادن. مناسب قرار گرفتن. بموقع واقع شدن
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
خون جاری شدن. خون از محلی خارج شدن. بیرون آمدن خون، قتل واقع شدن. قتل اتفاق افتادن. کشتار واقع شدن، خون کسی از بین رفتن. چنانکه گویند واجب القصاص خونش افتاد، یعنی خونش هدر است و کشندۀ او قصاص ندارد. (از آنندراج) :
چنین گویند کاین رسم نو افتاد
که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لک افتادن. لک شدن:
خبر ز داغ جگر میدهد بسوز جگر
ز خون دیده که بر جامه داغ می افتد.
امیرخسرو.
داغ می گل گل بطرف دامنم افتاده است
همچو مینا می کشی بر گردنم افتاده است.
صائب
لغت نامه دهخدا
(پَ مُ دَ / دِ شُ دَ)
داوری واقع شدن. منازعه بپا شدن. داوری خاستن. رجوع به داوری شود:
پیش داوربردم او را فتنه شد داور برو
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
با کسی معامله کردن. معامله افتادن. (آنندراج). کار ببودن، سر و کار پیداکردن:
با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها به مردم افتد.
کمال الدین اسماعیل.
، حادثه. واقعۀ سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن: حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. (ترجمه طبری بلعمی). اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. (جهانگشای جوینی).
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب.
گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید
که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست.
خواجه آصفی (از آنندراج).
ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم
خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است.
میرزارضی دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ دا تَ)
دشوار آمدن. رجوع به دشوار آمدن شود.
- امثال:
هر که آسان گیرد دشوار افتد. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ فَ)
افتادن بار از مرکوب. سقوط بار از حیوان بارکش:
کار ازین صعب تر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
دور انداختن. به جانب خارج افکندن. (ناظم الاطباء) : اطراح،بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف). مطاوله. (منتهی الارب) :
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف.
اسدی.
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است.
ناصرخسرو.
زشت بار است ای برادر بار آز
دوربفکن بار آز از پشت و یال.
ناصرخسرو.
، راندن. دور کردن. از خود دور ساختن. (از یادداشت مؤلف) :
گرم دور افکنی دربوسم از دور
وگر بنوازیم نور علی نور.
نظامی.
، به فاصله بسیار پرتاب کردن و انداختن
لغت نامه دهخدا
(تَ بَسْ سُ زَ دَ)
دور افتادن. برکنار ماندن. دورفتادن. جدا شدن. جدا ماندن:
من از کنار تو دور اوفتاده ام چه عجب
گرم قرار نباشد که داغ هجران است.
سعدی.
چو از بی دولتی دور اوفتادیم
به نزدیکان حضرت بخش ما را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ بَدْ دُ کَ دَ)
گود رفتن. گود افتادن. به گودی افتادن. دور برافتادن. (یادداشت مؤلف) : و علامت وی آن است که چشم دور درافتاده باشد و پژمرده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
یافته شدن و میسر گشتن. (ناظم الاطباء). بدست افتادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آموختن، دریافتن و یافتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَسَ رِ کَ تَ)
به گودی فرورفتن، چنانکه چشمان بیماری از لاغری و بیماری. به پستی و فروسوی گراییدن. رجوع به گود انداختن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ذَ)
بصر افتادن برکسی، چشم افتادن بر او:
لاجرم چون بریکی افتد بصر
آن یکی باشد دو ناید در نظر.
مولوی.
و رجوع به چشم افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ وَ دَ)
گذر اوفتادن. اتفاقاً عبور کردن از جایی. به طور اتفاقی رد شدن: ناگاه مادر او را گذر بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء نسخۀ خطی مؤلف ص 178).
قضا را چنان اتفاق اوفتاد
که بازم گذر بر عراق اوفتاد.
سعدی (بوستان).
صبااگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 43).
به خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم.
حافظ.
دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر
گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی.
حافظ.
می خوران را شه اگر خواهد بر دار زند
گذر عارف و عامی همه بر دار افتد.
قاآنی.
جان بیشتر از وعده به تن آمده، گویی
او را بغلط بر سر خاکم گذر افتاد.
وحشی جوشقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ وَ دَ)
دور ایستادن. فاصله گرفتن. با فاصله استادن. (یادداشت مؤلف) :
یک از دیگر استاد و آنگاه دور
پر از درد باب و پر از رنج پور.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ لَ)
باور افتادن کسی را، مورد قبول قرار گرفتن او. پذیرفته شدن. باور آمدن:
تو و دوری ز غیر استغفر اﷲ از محالاتست
عجب گر با وجود ساده لوحی باورم افتد.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ شُ دَ)
وجد و شوق حاصل شدن:
شوری ز وصف روی تو در خانقه فتاد
صوفی طریق خانه خمار برگرفت.
سعدی.
- شور افتادن دل، در تداول زنان، مضطرب شدن. دلواپس شدن. (یادداشت مؤلف). اضطراب و نگرانی یافتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمر افتادن
تصویر دمر افتادن
برو بزمین افتادن روی سینه و شکم دراز کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موثر افتادن
تصویر موثر افتادن
موثر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بدست آوردن: خوب چیزی گیرش افتاده، بدام افتادن اسیر شدن، در جایی گیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گود شدن محلی، به گودی فرو رفتن (چنانکه چشمان بیمار از لاغری و بیماری)
فرهنگ لغت هوشیار
کار افتادن کسی را. حادثه ای پیش آمدن او را واقعه ای برای او اتفاق افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
برابر بودن، در جنگ، برابر کردن، در کشتی، یا قدر افتادن جنگ (کشتی) برابر بودن، در جنگ (کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار افتادن
تصویر بار افتادن
افتادن بار از پشت چارپا سقوط بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورافتادن
تصویر دورافتادن
جدا شدن، فاصله پیدا کردن، دور ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در افتادن
تصویر در افتادن
حادث شدن، روی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور افتاده
تصویر دور افتاده
شخصی یا شی که نسبت به فرد یا جامعه دور باشد: (آن محل دور افتاده را از جهت آن انتخاب کرده بود که کسی به اسرارش پی نبرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذر افتادن
تصویر گذر افتادن
((~. اُ دَ))
اتفاقاً عبور کردن، از جایی به طور اتفاقی رد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ور افتادن
تصویر ور افتادن
((وَ. اُ دَ))
از مد افتادن، منسوخ شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار افتادن
تصویر بار افتادن
((اُ دَ))
درمانده شدن، ورشکست شدن
فرهنگ فارسی معین